روزای بارونی 10
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

چند لحظه ای به جمعیت بچه ها نگاه کرد ، دستای همو گرفته بودن و عمو زنجیر باف بازی می کردن. خانومی هم دورشون راه می رفت و از همه لحاظ هواشون رو داشت، با خیال راحت از مهدکودک بیرون رفت. هفته ای دوبار آترین رو به مهدکودک می برد تا روابط اجتماعیش قوی بشه. بعد از اون هم خودش یا خونه شبنم می رفت  یا بنفشه، ولی اون روز هوس کرده بود یه راست بره محل کار آرتان و سورپرایزش کنه. سر راه از یه گلفروشی چند شاخه مریم خرید، برای خوشبو شدن مطبش خوب  بود. ماشین رو که جلوی مطب پارک کرد، عین دختر های هجده ساله هیجان داشت.  خیلی وقت که آرتان رو سورپرایز نکرده بود و سر زده به محل کارش نرفته بود.
در مطب مثل همیشه باز بود، اول سرش رو برد تو تا مطمئن بشه مطب خیلی هم شلوغ  نیست، چون آخرای تایم کاری آرتان بود و انتظار داشت مطب خلوت باشه. انتظارش الکی هم نبود چون هیچ کس توی انتظار نبود. وارد شد و سعی کرد کمترین سر و  صدا رو ایجاد کنه از نبودن منشی پشت میزش کمی متعجب شد. یه آشپزخونه کوچیک  ته راهرو سمت چپ قرار داشت. به آشپزخونه سرک کشید تا از منشی خبر بگیره و  ببینه کسی توی اتاق آرتان هست یا نه، اما نبود. همون لحظه صدای قهقهه ای  شنید، قهقهه بلند یه زن! سریع عقب گرد کرد. یعنی مراجع آرتان یه زن بود؟ خب آره! چرا که نه؟ آرتان همه نوع مراجعی داشت! شاید این مراجعش کسی بود که  بیخود و بی جهت می خندید. شاید ... اما حس زنونه اش قوی تر از هر حسی اونو  کشید سمت اتاق آرتان. از شانسش لای در باز بود، قبل از اینکه بتونه توی  اتاق رو دید بزنه صدای پر ناز همون دختر رو شنید:
- آرتان خیلی لوسی! حالا هی بهت می گم تو دیگه منو دوست نداری باز قلقلکم بده که یادم بره بحث سر چی بوده!
ترسا حس کرد زیر پاش خالی شده، اما به زور خودشو کمی جلوتر کشید تا بتونه داخل  اتاقو ببینه. به گوش هاش تحت هیچ شرایطی اعتماد نداشت. اما با دیدن صحنه  پیش روش به چشم هاش هم شک کرد! دختر برنزه ای با تاپ سفید رنگ و موهای  بلوند خیلی روشن که به سفید می خورد درست روی پاهای آرتان نشسته بود. کروات آرتان باز شده روی میز افتاده بود، کتش هم پشت صندلی آویزون شده بود، دکمه های پیرهنش باز بود و دست دختر نوازش مانند روی سینه اش کشیده می شد. صدای آرتان برای ترسا توی اون لحظه درست مثل ناقوس مرگ بود:
- چرا عزیزم؟ چرا اینطور فکر می کنی؟ خودت هم خوب می دونی که برای من خیلی عزیزی!
- بله از ازدواج کردنتون مشخصه.
- تانیا ، عزیز من! من اون موقع تو رو گم کرده بودم! وگرنه مگه دیوونه بودم با اون عجله ازدواج کنم؟!
- آرتان عذرتو قبول ندارم، یه سرچ تو فیس*بو*ک می کردی منو پیدا می کردی. این روزا دور دور اینترنته عزیزم.
- تانیا جان تو که می دونی من اهل این برنامه ها نیستم.
- یعنی من ارزششو نداشتم؟
آرتان خم شد گونه دختر رو بوسید و گفت:
- معلومه که داشتی! اگه می دونستم اونجوری می تونم پیدات کنم مطمئن باش ذره ای صبر نمی کردم.
دختر سرشو روی سینه آرتان گذاشت و با ناز گفت:
-  اگه بدونی چقدر دلتنگت بودم آرتان! همه رو دیوونه کرده بودم. به خصوص  بابا، اما دیگه نمی تونم بدون تو ادامه بدم. برگشتم که همیشه پیشت باشم.
آرتان مشغول نوازش موهای دختر شد و در حالی که روی موهاشو می بوسید گفت:
- این نهایت آرزوی منه تانیا جان!
ترسا با تصور اینکه مرده دست لرزونش رو بالا آورد تا صورتش رو لمس کنه و مطمئن  بشه که هنوز زنده است! دستش که به صورت خیسش خورد تازه فهمید داشته گریه می کرده. آب دهنش رو که قورت داد حس کرد گلوش حسابی متورم شده. نفسش بالا نمی یومد. دلش می خواست در اتاق رو باز کنه و تف بندازه توی صورت هر دو نفرشون ، دلش می خواست همون لحظه اینقدر جیغ بکشه که هم حنجره اش پاره بشه هم  پرده گوش اون تا. دوست داشت با دستای خودش خفه شون کنه! اما نمی تونست، هر  لحظه احتمال می داد از حال بره. گلایی که توی دستش بودن رو محکم تر فشرد و  با همه توانش بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنه از مطب خارج شد. زیر لب  هذیون می گفت:
-  آرتان رو از دست دادم ... آرتان دیگه مال من نیست! باید فکرشو می کردم.  اون پسر ... با اون همه موقعیت و امکانات ، محال بود کسی رو نداشته باشه.  پس گمش کرده بود ... الان پیداش کرده ... همه چی تموم شد ... تاریخ انقضام  تموم شد ... تموم شد ... وای خدایا تموم شد!
سوار ماشین که شد سرش داشت گیج می رفت. گل ها رو پرت کرد روی صندلی کناری و سرش رو روی فرمون گذاشت. تازه بغضش ترکید، به هق هق افتاد. دلش می خواست جیغ  بکشه اما گلوش به هم چسبیده بود، فقط می تونست ناله کنه! همین و بس!
-  آرتان ... آرتانم ... عشق من ... تو پست نیستی ... نه نیستی! تو از من نمی گذری. تو منو دوست داری ، تو خودت گفتی برام می میری .... آرتان تو بی من  نفس نمی تونی بکشی. آرتان چطور می تونی بذاری کسی دستت بزنه؟ چطور می تونی  یه نفر دیگه رو ببوسی؟ چطور می تونی به نفر دیگه رو بشونی روی پاهات؟
سرش رو از روی فرمون براشت، نگاهش تار شده بود. دنده رو جا زد و راه افتاد.  نمی دونست می خواد کجا بره، فقط می رفت. ماشین های جلوشو درست نمی دید اما  می رفت. حواسش به چراغ های راهنمایی نبود فقط می رفت. می رفت ... انگار که  می خواست از این دنیا هم بره ... پاش رو محکم و محکم تر روی گاز فشار می  داد ... هیچی براش مهم نبود. دیگه آرتانی نبود که نگرانش باشه، آترین هم از ذهنش پر زده بود. سر چهارراه نزدیک آپارتمان نیما و طرلان بی توجه به قرمز بودن چراغ راهنمایی خواست از چهارراه رد بشه که تو دل ماشین های مخالف فرو رفت. ماشین با صدای مهیبی دور خودش چرخید، چرخید و چرخید ... درست مثل  دنیایی که چند دقیقه ای بود داشت دور سر ترسا می چرخید. ماشین به جدول های  کنار خیابون خورد و تعادلش از بین رفت. کمی سکندری خورد و آخرش رو در سمت  ترسا فرو اومد و متوقف شد. دود و بوی لنت سوخته همه جا رو گرفته بود. کسایی که شاهد تصادف بودن با رنگ و رویی پریده به سمت ماشین می رفتن و اصلا نمی  دونستن قراره با چه صحنه ای روبرو بشن ...
***
آرتان پاشو روی گاز فشرد و راه افتاد. دلش طبق معمول برای خونه اش پر می کشید.  صدای زنگ موبایلش بلند شد. هندزفیریش تو گوشش بود. دکمه اش رو فشار داد و  گفت:
- الو ...
صدای نیلی جون توی گوشی پیچید:
- الو ، آرتان مامان ...
- سلام نیلی جان ، خوبی؟
- مرسی مامان، تو خوبی؟ ترسا خوبه؟
- مرسی ممنون ... چه خبرا؟
- آرتان از مهد آترین زنگ زدن مامان ...
اخمای آرتان کمی در هم شد و گفت:
- مهد آترین؟ چه خبر شده؟
-  گویا ترسا هنوز نرفته دنبالش، اونا هم شماره تو رو نداشتن، فقط شماره ترسا رو داشتن. می گن گوشی خودش خاموشه، شماره منو از خانوم امیری گرفتن. می  دونی که مدیر اونجا دوستمه.
آرتان دیگه حرفای مامانش رو نمی شنید، گوشی ترسا خاموش بود؟؟ چرا؟! دنبال آترین  نرفته بود؟!! چــــرا؟ چراها یکی پس از دیگری داشتن توی ذهنش شکل می گرفتن.  با صدای نیلی جون حواسش رو جمع کرد:
- آرتان، می شنوی مامان؟ می گم ترسا کجاست؟
آرتان سریع گفت:
- نمی دونم مامان، الان پیداش می کنم. نگران نباشین، دنبال آترین هم می رم.
- ای بابا! مادر من از اون اول قرار بود آترین فقط دو ساعت بره مهد تو هفته! این بچه پنج ساعته اونجاست، همه رفتن مونده تنها!
آرتان که همه حواسش پی ترسا بود کلافه گفت:
- باشه مامان، فهمیدم! الان می رم دنبالش.
- منو بیخبر نذار، نگران ترسا هم هستم.
آرتان گفت:
- باشه چشم ...
به دنبال این حرف بدون خداحافظی قطع کرد. گوشیشو برداشت و سریع شماره ترسا رو گرفت ولی این جمله رو شنید:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!
سعی کرد همه فکرای بدی که داشتن تو ذهنش شکل می گرفتن رو دور بریزه. کف دستش  رو محکم روی فرمون کوبید و دوباره شماره رو گرفت، زیر لب نالید:
- جواب بده تری ... جواب بدی لعنتی!
اما بازم همون پاسخ ضبط شده رو شنید. با کلافگی قطع کرد پاشو تا ته روی گاز  فشار داد و رفت سمت مهدکودک اترین. اینقدر تند می رفت و لایی می کشید که  یادش نمی یاد تو عمرش اون مدلی رانندگی کرده باشه! حتی مواقعی که ترسا داشت برای همیشه می رفت کانادا ... خیلی سریع آترین رو که حسابی بغض کرده بود  سوار ماشین کرد و راه افتاد سمت خونه. با همه وجود آرزو می کرد ترسا خونه  باشه و اینا همه اش یه بازی برای سنجش علاقه آرتان باشه. آترین سعی می کرد  با باباش حرف بزنه اما هیچ جوابی نمی گرفت. آرتان اینقدر که کلافه و نگران  بود اصلاً متوجه نبود که برخوردش با اترین درست نیست. آترین هم بغ کرده  نشست و دیگه حرف نزد. آرتان ماشین رو جلوی در خونه پارک کرد و آترین رو با  یه حرکت زد زیر بغلش و پیاده شد. آترین جیغ کشید:
- آی بابا ! دردم گرفت ...
آرتان کمی جای آترین رو درست کرد و پرید سمت در خونه. آترین داشت باز تند تند  حرف می زد، اما آرتان نمی شنید. با آسانسور خودشو به طبقه بیستم رسوند ،  آترین رو روی زمین گذاشت و در خونه رو باز کرد. اما خونه توی تاریکی محض  فرو رفته بود. وارد شد و داد کشید:
- ترسا!!!
هیچ جوابی نیومد توی چند ثانیه همه خونه رو گشت. اما ترسا نبود! غذاش حاضر و  آماده روی گاز بود اما خودش ... آرتان حس کرد مرزی تا دیوونگی نداره. بی  توجه به اترین به سمت در دوید که آترین باز داد کشید:
- بابا کجا؟
آرتان خم شد، بغلش کرد و دوید بیرون. فقط می خواست ترسا رو پیدا کنه، حالا هر  طور که شده! رفت توی پارکینگ، جای خالی ماشین ترسا نشون می داد که هر جا  رفته با ماشین رفته. سوار ماشین خودش شد گوشیشو برداشت و یکی یکی شماره  دوستای ترسا رو گرفت، اما هیچ کس خبری ازش نداشت! نه شبنم، نه بنفشه ، نه  توسکا ، نه طناز ، نه ویولت. به اتوسا زنگ زد ولی اونم خبری نداشت. همه به  تکاپو افتادن. آرتان ماشین رو کنار خیابون پارک کرد ، عقلش به هیچ جا قد  نمی داد! نمی دونست باید کجا رو بگرده! با این تصور که شاید رفته باشه سر  خاک مامانش ماشین رو روشن کرد و تخته گاز به سمت بهشت زهرا راه افتاد ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ